- مهسا جان من اذيت نكن.دلم برات يك ذره ميشه.
- خب منم دلم برات تنگ ميشه.بعدشم من كه جاي دوري نيستم
- همين كه خانه نباشي سخته
- پس با مرتضي ميايم آنجا!-به شوخي گفتم-
- نه غلط كردم_به شوخي_
- پس ولم كن بذار برم ديگه
- شوخي كردم .قدمتون روي چشم ماست.
- بوسيدمش و گفتم فعلا داداشي
- خداحافظ عزيزم
مرتضي:چقدر شما همديگر را دوست دارين واقعا!
مهسا:پس چي.حسوديت شد!
- اي بابا.من و حسادت؟شما بگو امير جان
امير:من با داماد جماعت نميتونم حرف بزنم!
- دست شما درد نكنه من رفتم
- زنت جا موند
- همسر عزيزم بيا بريم
- داداشييييي...
امير:برو ديگه
مامان و بابا هم كه مهمونا را راه انداخته بودند .وايستاده بودند و به ما مي خنديدند.
وسط شادي و خنده بغض گلوم را گرفت.كنترل اشك هام ديگه دست من نبود .خيلي آرام پايين سرازير مي شدند.
چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه مامان اينا هم رفتند و فقط من و مرتضي بوديم.حسابي هم خسته بوديم.
مرتضي به من نگاه كرد و منم به مرتضي نگاه كردم.خندمون گرفت.انگار كلمات و حرف ها از دايره لغات ما پاك شده بود.چيزي نمي تونستيم بگيم.من بلند شدم و گفتم من برم دوش بگيرم .خسته ام
- باشه
وقتي بيرون آمدم مرتضي روي مبل دراز كشيده بود.
رفتم چايي دم كردم و پيش مرتضي نشستم. و گفتم خيلي خسته شديم ها.
- دستش را زير سرش گذاشت و گفت :خسته كه چه عرض كنم!آدم يكبار عروسي ميگيره بايد سنگ تمام بذاره.اما بازم كم بود.نشد برات بهترين جشن را بگيرم.
- منم به شوخي گفتم.من يه عروسي ميخواستم هفت شبانه روز طول بكشه ولي...
- واقعا مهسا؟
- نه شوخي كردم ديوانه.
- ميخواهم...
- صبركن چايي بريزم و بيارم .ببخشيد.به آشپزخانه رفتم .دنبال استكان ها و فنجان ها ميگشتم.چايي را ريختم اما از شانس من.يكي از فنجان ها شكست.مرتضي به آشپزخانه آمد و گفت يه چايي ميخواهي بريزي ها!كجايي؟
- آمدم ديگه.
- زود باش عزيزم كارت دارم
- بهش نگاهي انداختم و سيني را برداشتم و به اتاق بردم.به اتاق خواب رفته بود.سيني را روي ميز آرايش گذاشتم و كنارش نشستم.خب بفرما!
- يادته روز هاي اول...
- خب؟
- ميداني خيلي دوستت دارم.يادته روز خواستگاري را
- اره!خندم گرفت.گفتم اول كي سر صحبت را باز كرد
- لبخندي زد و گفت تو.يادته گفتي سلااااام.
- آره.
- داشتم ميمردم.گفتم خاك تو سرت مرتضي.خجالت داره.بلد نيستي حرف بزني.
- آخي...اگه ميدونستم چيزي نميگفتم اما ديدم تا شب هم بشينيم نميخواهي حرف بزني
- خب واقعا نميدونستم چي بگم!
- يادته چقدر كتابي حرف ميزدي؟
- كتابي؟آهان منظورت همون رسميه ديگه!
- آره همون!
بلند شد و كتش را در آورد و گفت من يك دوش بگيرم ميام.نخوابي تنها بشم ها.
- برو.
بعد ده دقيقه آمد روي تخت دراز كشيده بودم وقتي در را باز كرد.سريع بلند شدم و نشستم.و گفتم:چايي را الان عوض ميكنم برات.
- نميخواهد عزيزم.خوبه
- اولين روزه دارم بهت مي رسم قدرش و حالا ندون تو!
- تو پيش ما باش.با من مهربون باش.واسه من بسه از سرم هم زياده!
- اختيار داري....!
- راستي يادته روز عقدمون را؟
- آره.هيچوقت يادم نميره.
- چرا؟
- سواله مي پرسي!آدم روز عقد و عروسي اش را يادش بره بهتره بميره!
- قربونت برم.خنده اش گرفت گفت:يادته پير ماما تو حياط يه چيزايي را ميگفت.؟
- آره يادمه.كلافه شده بود پير زن.تو نجاتش دادي اما من نفهميدم!
- اوهوم.الان چي؟فهميدي؟يا هنوز تو كفش موندي؟
- سرم و پايين انداختم و با صداي آرام تري گفتم چايي نميخوري نخور من رفتم آشپز خانه!
دستمو گرفت و گفت بشين جوجو!
نشستم و
گفت :حالا كجا قهر ميكني؟
- قهر نكردم.
منو روي پاهاي خودش نشاند و گونه ام را بوسیـــــــد!
نظرات شما عزیزان: